اي در سخن دهانت تنگ شکر گشاده

شاعر : سيف فرغاني

لعلت به هر حديثي گنج گهر گشادهاي در سخن دهانت تنگ شکر گشاده
ز آن لعل همچو آتش للي تر گشادهاي ماه بنده‌ي تو هر لحظه خنده‌ي تو
دستي فراخ بايد در بذل زر گشادهبهر بهاي وصلت عشاق تنگ‌دل را
وز خشمم انده تو خون جگر گشادهدر طبعم آتش تو آب سخن فزوده
دل را به سوي رويت راه نظر گشادهتن را به گرد کويت پاي جواز بسته
بر دل ولايت جان شد بيشتر گشادهتا لشکر غم تو بشکست قلب ما را
کبک نگار بسته، طاوس پر گشادهچون زلف بر گشايي زيبد گرت بگويم
چون چتر پادشاهان روز ظفر گشادهشب در سماع ديدم آن زلف بسته‌ي تو
گلزار نو شکفته، فردوس در گشادهروي تو را نگويم مه ز آنکه هست رويت
صد در ز خلد گردد اندر سفر گشادهگر عاشق تو فردا اندر سفر نهد پا
از بند خاک گردد بيخ شجر گشادهتا از سماع نامت چون عاشقان برقصد
بند تعلق خويش از يکدگر گشادهاز بار فرقت تو جان از تن و تن از جان
همچون عصاي موسي آب از حجر گشادهعشق چو آتش تو از طبع بنده هر دم
در هر قدم ز کويت چاهي است سر گشادهز آن سيف مي‌نيايد در کوي تو که دايم